ورود به دنیای جدید
بالاخره انتظارها به پایان رسید و تو ب دنیا اومدی پسرعزیزم بعذ از زایمان یه چند ساعتی طول کشید تا من به بخش منتقل شدم و تو رو آوردن پیشم، خاله ظیبه و خاله کبری اومده بودن پیشم من خیلی خسته و بی حال بودم و احساس کوفتگی میکردم با این حال دوست داشتم بشینم و بهت شیر بدهم هرچند ک ماما گفته بود اصلا نشین ولی غیرممکن بود که خوابیده بهت شیر بدهم همش نگاهت میکردم و میگفتم یعنی این واقعا توی شکم من بوده؟ این بود که دست و پا میزد و شیطونی میکرد؟ موهای خیلی بلند و پرپشتی داشتی پوستت قرمز بود و چشم هات همش بسته بود، دوست داشتم چشم هاتو باز کنی ببینم چه رنگیه اما همش خواب بودی، بابایی رفته بود دنبال کارهای بیمه و تا عصر نتونست بیاد تورو ...
نویسنده :
مامان تهمینه
22:42